داستان استرس
ناگهان اون احساس مريضي ميكنه و غش ميكنه و شما اونو به بيمارستان ميرسوني.
استرس زيادي داري
اما نهايتا توي بيمارستان به شما ميگن كه حالش خوبه و شما دارين پدر ميشين.
شما ميگين كه من كه پدر بچه نيستم اما دختر ميگه چرا هستي
شما استرس رو بيشتر حس ميكني
بعد شما تقاضاي تست دي ان اي ميكني و ثابت ميشه كه شما پدر بچه نيستي
دكتر به شما ميگه اصلا نگران نباشيد چون اصولا شما از زمان تولد نابارور بوديد
شما اكنون كاملا و بيشتر از هميشه استرس داري اما خلاص شدي.
اما توي راه خونه،،، داري به سه تا بچه هاي خودت فكر ميكني
حالا به اين ميگن استرسسسسسسسسسسسسسسسسس!!!!!!!!
استرس زيادي داري
اما نهايتا توي بيمارستان به شما ميگن كه حالش خوبه و شما دارين پدر ميشين.
شما ميگين كه من كه پدر بچه نيستم اما دختر ميگه چرا هستي
شما استرس رو بيشتر حس ميكني
بعد شما تقاضاي تست دي ان اي ميكني و ثابت ميشه كه شما پدر بچه نيستي
دكتر به شما ميگه اصلا نگران نباشيد چون اصولا شما از زمان تولد نابارور بوديد
شما اكنون كاملا و بيشتر از هميشه استرس داري اما خلاص شدي.
اما توي راه خونه،،، داري به سه تا بچه هاي خودت فكر ميكني
حالا به اين ميگن استرسسسسسسسسسسسسسسسسس!!!!!!!!
************************
كودكي كه لنگه كفشش را امواج از او گرفته بود، روي ساحل نوشت: دريا دزد است.
مردي كه از دريا ماهي گرفته بود، روي ساحل نوشت: دريا سخاوتمندترين سفره هستي است.
موج دريا آمد و جملات را با خود محو كرد و اين پيام را به جا گذاشت:
برداشت ديگران در مورد خود را در وسعت خويش حل كنيم.
+ نوشته شده در سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۴۰ ق.ظ توسط مجيد ساوالان
|